مادر کنجکاوانه پرسید؛ یعنی چی که نیست؟ گفتم؛ نیست یعنی نیست، یعنی تمامش کردم! یعنی نمی‌خوام به بهانه کار، خودت رو... برای لحظه‌ای سکوت کردم، اشک به چشمانم دوید، آرام گفتم؛ یعنی صانعی رو کشتم! من... با دست‌های خودم... می‌خوام زندگی کنیم، با هم! بدون سایه یک مرد پولدار... برای چی دنبال این صانعی هستی؟ مگه از پدر خدا نیامرزم چه خیری دیدی که حالامی‌خوای...
مادرم حرفم را برید و مثل این که فقط قسمتی از حرف‌هایم را شنیده باشد، بریده بریده گفت؛ کشتی؟ یعنی... چی... که کشتی؟
- یعنی آمدم دنبالت تا در خانه صانعی. وقتی همه مهمان‌ها رفتند، وارد خانه شدم و او را کشتم! تا از فکرش بیرون بیای. کشتم تا فقط برای من باشی! این رو بفهم،من نمی‌خوام هیچ کس تو رو از من بگیره!
مادر وحشت زده گفت: به کدام خانه رفتی؟ چه می‌گویی؟
- به همان خانه‌ای که در آن بودی.
مادر با دست بر سرش کوبید و زاری کنان گفت: خدایا... زانو زد، اشک بر چهره‌اش بوسه زد و با آه و ناله گفت:"انا لله و انا الیه راجعون"پسر چه کردی؟ صانعی که آنجا نبود، مریض بود، نیامده بود! آن جا که اصلا خانه صانعی نبود. خانه یکی از دوستانش بود. چه کسی را کشتی؟ با چی کشتی؟ چرا...
دنیا به دور سرم چرخید.گوشم از واژه‌ها پر شد. تمام اندامم یخ کرد و یک سوال در ذهنم هجی شد؛ چه کسی را کشته بودم؟
نگاه خدا از آسمان برشانه‌هایم سنگینی می‌کرد.
لحظه‌ها گذشتند و من باورم شد دنیای بزرگ ما آن قدر کوچک است که گویا هیچ جایی در آن نیست که گاهی بتوانی برای فرار کردن از طناب دار وجدان، و سایه غضب خدا در آن پناه بگیری! هر جا که می‌روی کسی به دنبالت است. چشمی از تو چشم بر نمی‌دارد و سایه گناه از سرت رفتنی نمی‌شود! نمی‌دانم چه شد؟ چه فکر کردم؟ چه می‌خواستم که خودم را معرفی کردم...
مادرم گریه می‌کرد و می‌گفت: اصلا صانعی قصد ازدواج با او را نداشته و فقط برای این که یک پزشک ماهر بوده، قصد داشته با وام و قرض صندوق مسجد محلشان و کمک بلاعوض چند خیر پولدار برای مداوا و بستری شدن مادرم، پولی جور کند و... خدای من!چه می‌شنیدم؟ مادرم بیمار بوده... آن هم چه بیماری‌ای؟!... سرطان ریه..!
سه سال گذشت.
عید فطر بود. هم سلولی‌هایم در تکاپو بودند. بسیاری از آن‌ها رفته بودند و آن‌ها نیز که مانده بودند، به فردایی امید داشتند که برای من بی‌معنا بود! به بودن در کنار هم و نبودن در جریان زندگی هم! اما در سکوتی که فضای اطراف را پر کرده بود، فقط یک فکر در ذهنم قدم می‌زد؛ چرا اعدامم نمی‌کنند تا خلاص شوم از این همه اضطراب و دلهره و غم؟
در افکارم غرق بودم که مرا خواستند. چه بهانه بدی برای در آمدن از سلولی که مدت‌ها ترکش نکرده بودم. ناگهان توی سرم پیچید؛
تلخ و شیرین جهان چیزی به جز یک خواب نیست
مرگ پایان می‌دهد یک روز این کابوس را.
آن لحظه‌ها را خوب یادم است، صدای مأمور زندان که می‌گفت: می‌خواهم دو تا خبر به تو بدهم؛ یکی خوب و دیگری... بد!
خبر خوب این که اولیای دم رضایت داده‌اند. همه زندگی‌شان را فروخته‌اند تا بروند به خارج. از تو هم گذشته‌اند! بی‌چاره ما مردها! عمری خودمان را به آب و آتش می‌زنیم پول در می‌آوریم، زندگی می‌سازیم، وقتی می‌میریم زن و بچه‌مان... شانس آوردی پسر! آدم اگر می‌خواهد قتل کند هم مثل تو باشد. کسی را بکشد که برای خانواده‌اش ارزشی ندارد! با همه این‌ها یادت باشد که همیشه دنیا این طور نمی‌ماند که بتوانی به این راحتی خلاص شوی! خوب یادم است که گفت: و خبر بد اینکه متأسفانه مادرت... مادرت فوت کرده... یعنی قبل از این که بستری شود به رحمت...
زانوانم سست می‌شوند. انگار که از آن بالا بالاها سقوط می‌کنم. محکم به زمین می‌خورم... با زانو... کاش خبر زمان اعدامم را می‌دادند اما...
پس آن تلفن‌های دزدکی... برای این بوده که من ندانم که چه زجری می‌کشد. برای این بوده تا من غصه دردهای او را نخورم و از کار کردن منعش ننمایم و بیش از آن خود را به آب و آتش نزنم! حالامی‌فهمم... آن چیزی را که داشت آن روز توی کمد پنهان می‌کرد، عکس ریه‌اش بود که با ماه‌ها کار کردن، پولش را جور کرده بود...
و این که دلیل شادی و خنده محو مادر در آن شب کزایی... چیزی نبود جز جور شدن مقدار پولی که برای عملش نیاز داشت و آن چند زن و مرد برایش به ارمغان آورده بودند...
و این را چقدر دیر فهمیدم... آن قدر دیر که هیچ وقت فرصت جبران آن را نخواهم داشت. امروز من خسته‌ام. از نگاه همیشگی خدا که در عذاب وجدانم معنی شده. خسته‌ام از کابوس‌های همیشگی، از دست‌هایی که هر چه می‌شویم باز هم خون از آن‌ها پاک نمی‌شوند، خسته‌ام...
به اتاق نگاه می‌کنم، به در بسته‌اش. همین فاصله چند قدمی، به نظرم یک دنیامی‌آید. میان فریادها گم می‌شوم. سرم از صدای همهمه پر شده، یک مرتبه چشمان مادر را می‌بینم که با نگاهش صدایم می‌زند!
جا نمازش پهن است، همان جای همیشگی! همان جایی که شب‌ها، خسته و کوفته به خانه می‌آمد، به آن نقطه پناه می‌برد و آرام می‌گرفت. اشک می‌ریخت و درد و دل می‌کرد... توی قاب کوچکی آن روبرو نوشته؛"اَلَابِذِکرِاللهِ تَطمَئِنُ القُلُوبُ"
به راستی که با یاد خدا قلب‌ها آرام می‌گیرند.
سر افکنده و شرمسار، می‌خزم به سمت جا نماز مادر، که بوی گل گرفته انگار! چشمانم رنگ خون گرفته‌اند از شدت گریه! می‌گریم، برای لحظاتی که به کام مادر فداکارم تلخ کردم. برای ثانیه‌هایی که فکرهای مسموم، دنیایم را به تیرگی کشاند. برای ساعت‌هایی که از فکر خدا، غافل ماندم و گناه کردم، برای مظلومیت مادرم، برای نادانی خودم...
کاش خداوند، نگاهش را از آن بالا، به مرحمت بر من بتاباند... رو می‌کنم سمت آسمان و بلند زار می‌زنم؛
شب‌های بلند بی عبادت چه کنم
طبعم به گنه کرده عادت چه کنم
گویند که غفور است و گنه می‌بخشد
گیرم که ببخشد، ز خجالت چه کنم